loading...
رسانه خبری فرهنگی بی صدا
درباره ما
با عرض سلام خدمت تمامی بازدید کنندگان گرامی از سایت بی صدا امیدوارم شما دوست عزیز در این سایت تازه تاسیس بتونین بهتر لحظات رو داشته باشین در ضمن خوشحال میشیم نظرات و پیشنهاد ها و انتقاد های شما دوست گرامی را بشنویسم با تشکر مدیریت بی صدا
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پ ن پ هفته
    داشتم با بابام پایه موبایل حرف میزدم بهش میگم بابا چرا پول نزاشتی؟ میگه واسه خودت میخواستی؟ پـَـ نـَـ پـَـ واسه بابام میخواستم
    داستان

    تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
    او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
    سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید.
    اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
    بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
    از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
    « خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
    صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
    کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
    نجات دهندگان می گفتند:
    “خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

    شعر هفته

    کوچه

     

    بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،

    همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

    شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

    شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.
     

    در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید

    باغ صد خاطره خندید،

    عطر صد خاطره پیچید:
     

    یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم

    پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

    ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
     

    تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

    من همه، محو تماشای نگاهت.
     

    آسمان صاف و شب آرام

    بخت خندان و زمان رام

    خوشۀ ماه فروریخته در آب

    شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

    شب و صحرا و گل و سنگ

    همه دل داده به آواز شباهنگ

     

    یادم آید، تو به من گفتی:

    ـ «از این عشق حذر كن!

    لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،

    آب، آیینۀ عشق گذران است،

    تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

    باش فردا، كه دلت با دگران است!

    تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!»

     

    با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ - ندانم

    سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

    نتوانم.................

    ادامه در هفته بعد.............

    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 12
  • بازدید سال : 177
  • بازدید کلی : 1,953